Sunday, March 31, 2013

پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت: سردت نیست
نگهبان گفت:عادت دارم
پادشاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند ولي فراموش کرد. صبح جنازه نگهبان را ديدند كه روی دیوارنوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا ویران کرد.. (حکایت مملکت ماست...)
 

Sunday, March 10, 2013

One night a man came to our house and told me, “There is a family with eight children. They have not eaten for days,” I took some food and I went. When I finally came to the family, I saw the faces of those little children disfigured by hunger. There was no sorrow or sadness in their faces, just the deep pain of hunger. I gave the rice to the mother. She divided it in two, and went out, carrying half the rice with her. When she came back, I asked her, “Where did you go?” She gave me this simple answer, “To my neighbors-they are hungry also.”
I was not surprised that she gave–because poor people are generous. But I was surprised that she knew they were hungry. As a rule, when we are suffering, we are so focused on ourselves we have no time for others.
–Mother Teresa
 

Wednesday, February 13, 2013

کاش آدما مثل گنجشک بودن

ابراهیم و آتش و گنجشک
نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز