Sunday, March 31, 2013

پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت: سردت نیست
نگهبان گفت:عادت دارم
پادشاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند ولي فراموش کرد. صبح جنازه نگهبان را ديدند كه روی دیوارنوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا ویران کرد.. (حکایت مملکت ماست...)
 

No comments:

Post a Comment